کابل شهری تاریخی و بسیار کهن است که حوادث روزگار رابسیار دیده و چون بر چهارراه تجارتی شرق و شمال و جنوب وغرب واقع شده، اهمیت تجارتی آن خیلی زیاد است. کابل از حیث قدمت با قدیمیترین شهرهای بلخ و بامیان همسری داشته و در کتاب ریگ ودا ، نام «کیسبها» برای کابل استعمال شده. تجارت و شهرت بازرگانی کابل در زمانهای خیلی قدیم معروف است، چنانچه در اثنای حملات اسکندر نیز موقعیت مهم تجارتی خود را داشته و راههای تجارتی از هر طرف به آن وصل است. در آثار مورخان عهد اسكندر و در جغرافياى بطلموس از آن به نام «قابوره» و «اورتوسپاته» ياد شده.
در ادبیات پهلوی، نام این شهر «کابل» قید شدهاست، که نزدیک به تلفظ امروزی آن است. نام این شهر را «کابول» و «کاوول» و «کاول» نیز گفتهاند. همچنان بعضی مورخین یونان آن را «کابورا» و «کارورا» نیز گفتهاند. دیوارهای کابل که امروز نیز بقایای آن به سر کوههای شیر دروازه و آسمائی دیده میشود از طرف شاهان کابل بنا شدهبود تا در برابر هجومهای بزرگ بتوانند مقاومت کنند.
درشاهنامه فردوسی مكرر از كابل و کابلستان نام برده شده است.
در سال ۸۱ هجری وقتی مسلمانان به شهر حمله کردند شهر را از طرف دهمَزنگ شگافتند، مسلمانان عرب فاتح شدند و شاه کابل به گردیز رفت، اما تشکیل دولتهای صفاری و طاهری نفوذ عربها را از کشور کم کرده رفت و کابل نیز به دست حکمرانان محلی اداره میشد.
مقارن ضعف صفاریان از کوهستان شرقی کابل یک قوم دیگر بنای سلطنت را در کابل گذاشت که سرکردهشان را کالاله میگفتند و تا به عصرغزنویان باقی بودند، تا اینکه در سال ۳۴۴ ه. ق. ضمیمه سلطنت غزنوی شد. کابل در عهد غزنویان ، شهر غزنه بتدريج اهميت يافت و كابل عقب ماند. در لشکرکشیهای چنگیز کابل نیز دستخوش چور و چپاول گردید.
همچنین معماری و شهرسازی کابل بسیار زیبا و دقیق است و یکی از شهرهائی است که با وجود آنکه قدیمی است، حساسیت زیادی در شهرسازی آن به کار رفته است.
بخشهای غربی شهر کابل که در اثر جنگهای داخلی نابود شدهاست.
بعد از آن کابل بدست تیمور و حکمداران او بود تا آنکه دولت تیموری هرات قوت گرفت. بعد از سقوط تیموریان، بابر در این جا مستقر گردید و کابل دوباره رونق یافت و تا سال ۹۲۳ پایتخت بود و به تعمير و آرايش آن پرداخت. بابر به کمک مردم این شهر، هندوستان را فتح کرد و پایتخت خود را از کابل به آگره نقل داد و کابل مرکز ولایت شد. آرامگاه اين پادشاه هم در همين شهر است.
وقتی که سلطنت بهاحمد شاه درانی رسید، وی توجه به کابل نمود و خواست آن را مرکز دولت خود قرار بدهد. چنان برای همین مطلب در سال ۱۱۴۴ امر احداث یک دیوار بزرگ را در شهر داد. این دیوار در ظرف ۴ ماه آباد گردید. تیمور شاه پس از تنظیم قندهار در سال ۱۱۹۵ ه. ق. رسماً کابل را پایتخت ساخت و از آن تاریخ تا امروز کابل مرکز و پایتخت افغانستان است.
کابل یکی ﺍﺯ قدیمیترین شهرهاﯼﺩنیاست. ﺩﺭ کتاﺏ مقدﺱ ﻭیدﺍ به ناﻡ کبه Kabha ﻭ ﺩﺭ پاﺭچههاﯼ ﺍﻭستا ﺍﺯ ﺁﻥ به ناﻡ کوبها Kobaha یاﺩ میشوﺩ. نویسندگاﻥ کلاسیک یونانی ﺁﻥ ﺭﺍ کوفن Kophen یا کوفس Kophfs ﻭ کوﻭﺍ ثبت کرﺩﻩ ﻭ همچناﻥ مرﺩﻡ فاﺭﺱ ﻭ ﺍﺭستو ﺍین شهر ﺭﺍ خوسپس Khoaspes خوﺍندﻩﺍند
نقشه پلان توسعه شهر کابل
ﺩﺭ قرﻥ هفتم میلاﺩﯼ، یک پژﻭهشگر چینی به ناﻡ شونگ چونگ ، ﺩﺭ نبشتههاﯼ خویش مشهوﺭ به هیوﺍﻥ سانگ ﺍین شهر ﺭﺍ کاﻭفو Kaofu نوشته ﻭ چنین برداشت میکند که ﺩﺭ حقیقت ﺍین شهر ﺯیبا مسما به ﺩﺭیاﯼ کاﻭفو میباشد که ﺍﺯ قلب ﺁﻥ می گذﺭﺩ، ﻭﯼ میﺍفزﺍید که ﺁﺭیاییاﻥ قدیم ﺍﺯ لحاﻅ ﺩینی ﺍهمیتی ﻭیژﻩ به ﺍین شهر ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺁنرﺍ کوبها ﺍﺭﺩهستانه Kobaha Urddhastana یا محل بلند پایه گفتهﺍند. کابل ﺍﺯ ﺩیدگاهی کتاﺏ مهایاراتا هندﻭﺍﻥ، بهشت ﻭ جایگاهی تفکر برﺍﯼ خدﺍﻭندﺍﻥ خوبی بوﺩﻩ ﻭ ﺁنرﺍ ﺩﺭ سانسکریت به ناﻡ ﺍﺭﺩهستانه یا عباﺩتگاهی مقدﺱ حفظ کرﺩﻩﺍند.
تاﺭیخ نویساﻥ ﺩﻭﺭﻩ سکندﺭ، کابل ﺭﺍ به ناﻡ ﺍﺭتوسپانه Artospana که هماﻥﺍﺭﺩهستانه Urddhastana سانسکریت ﺍست ﺩﺭ تاﺭیخ یونانی قید نموﺩﻩ که پساﻥها (بعدها) ﺩﺭ قرﻥ ﺩﻭم میلاﺩﯼ ﺍین شهر ﺭﺍ به ناﻡ کابوﺭﺍ Kabura یا قلب پاﺭﺍپامیزﺍﺩ نوشتهﺍند. ﺩﺭﺩﻭﺭﺍﻥ کوشانیان بزﺭﮒ هنوﺯ هم کابل به ناﻡ کاﻭفو شناخته میشدﻩ، که ﺁهسته ﺁهسته به کابورا مسما گرﺩید تا ﺁﻥ ﺯماﻥ که کابل شاهاﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ به ناﻡ کابلستاﻥ یاﺩ کرﺩند. کابلستاﻥ برﺍﯼ چندین قرﻥ پیش ﻭ پس ﺍﺯ ﺩﻭﺭﻩﯼ مسیح، ﺍﺯ بامیاﻥﻭ کندهاﺭ ﺩﺭ ﻏرﺏ تا کوتل بوﻻﻥ ﻭ تماﻡ جنوﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ بر میگرفت، که ﺍین خطه ﻭسیع به ﺩﻩ علاقهداری تقسیم بوﺩﻩﻭ شهرهاﯼ کابل، ﻏزنی، بامیاﻥ، ننگرهاﺭ، سوﺍﺕ، پشاﻭﺭ، ﺍپوکین، بنو ﻭ بولر ﺩﺭ بر میگرفتهاست.
ﺍﺯ تاﺭیخ یونان چنین برﺩﺍشت میشوﺩ که ارتوسپانه یا کابل مرکزی عمده ﻭ ﺍصلی ﺩﺭ منطقه بوﺩﻩ، که پساﻥ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩﯼ تسلط یوناﻥ، هرﺍﺕ که سکندﺭیهﯼﺍفغان بوﺩ جاﯼ ﺁنرﺍ ﺍشغاﻝ کرﺩ که پسانها (بعدها) شاهزﺍﺩگاﻥ هندﻭساﮎ ﺁنرﺍ باﺭﺩیگر ﺍحیا کرﺩند. تا ﺁنکه ﺩﺭ عصر زنسلک شاه ﻭ زنبورک شاه، لشکر عرﺏ بعد ﺍﺯ فتح برقآساﯼ ترکیه ﻭ ﺍیرﺍﻥ به ﺩﺭﻭﺍﺯﻩهاﯼ ﺍین شهر کوبی، شاهاﻥ ﻭ کابلیاﻥ برﺍﯼ ﺩفاﻉ، ﺩیوﺍﺭ بزﺭگی به ناﻡشیردروازه ﺩﺭﺩﺭﺍﺯناﯼ کوﻩ آسمایی یا آسه ماهی بنا کرﺩند که حکایتهاﯼ ﺁﻥ تا ﺍمرﻭﺯ سینهبهسینه حفظ گرﺩیدﻩ. تاﺭیخ مصر به ﻭضاحت مینویسد که لشکر بزﺭﮒ ﺍسلاﻡ بعد ﺍﺯ فتح نیم جهاﻥ ﺩﺭ شیرﺩﺭﻭﺍﺯﻩهاﯼ کابلستاﻥ به مرتبه بیستﻭسه باﺭ شکست مطلق ﺩید تا ﺁنکه به مرﻭﺭ ﺯماﻥ کابلیاﻥ خوﺩ به ﺩین مقدﺱ اسلام گرویدند.
نمایی از ویرانیهای برجایمانده از جنگهای داخلی گروههای مجاهدین در کابل.
کابل ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯناﯼ تاﺭیخ، ﺩﺭ ﺍحساﺱ چکامهسرﺍیاﻥ، ﺩﺭ چشم تمدﻥ، ﺩﺭ قلب ﺁسیا، ﺩﺭ خاﻃرﻩهاﯼ ﺍشغالگرﺍﻥ ﻭ ﺩﺭﺍیماﻥ بسا مرﺩﻡ، شهر باﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﺩﺍﺭندﻩﯼ ﻭیژگیهاﯼ مقدﺱ بوﺩﻩاست. کابل ﺩﺭ ﻃوﻝ تاﺭیخ بارها ﺯیر تهاجم بیگانه قرﺍﺭ گرفت ﻭ به گشتهاﯼ متماﺩﯼ، ﻭیرﺍﻥ ﻭ ﺁباﺩ گرﺩید، تا بلاخرﻩ ﺩﺭ ساﻝ 1776 تسلط خاندان درانی ﺩﺭ قلمرﻭ افغنستان جاگیر شد ﻭ تیمور شاه پسر احمد شاه ابدالی ، مرکز ﺍمپرﺍتوﺭﯼ خوﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ قندهار به کابل ﺍنتقاﻝ ﺩﺍﺩ که پس ﺍﺯ ﺁﻥ کابل تا ﺍمرﻭﺯ به صفت خانهی مشترﮎ ﻭ مرکز یگانهگی تماﻡ ﺍفغانها پابرجا میباشد.
نمایی از ویرانیهای برجایمانده از جنگهای داخلی گروههای مجاهدین در کابل.
کابل ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯناﯼ تاﺭیخ، ﺩﺭ ﺍحساﺱ چکامهسرﺍیاﻥ، ﺩﺭ چشم تمدﻥ، ﺩﺭ قلب ﺁسیا، ﺩﺭ خاﻃرﻩهاﯼ ﺍشغالگرﺍﻥ ﻭ ﺩﺭﺍیماﻥ بسا مرﺩﻡ، شهر باﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﺩﺍﺭندﻩﯼ ﻭیژگیهاﯼ مقدﺱ بوﺩﻩاست. کابل ﺩﺭ ﻃوﻝ تاﺭیخ بارها ﺯیر تهاجم بیگانه قرﺍﺭ گرفت ﻭ به گشتهاﯼ متماﺩﯼ، ﻭیرﺍﻥ ﻭ ﺁباﺩ گرﺩید، تا بلاخرﻩ ﺩﺭ ساﻝ 1776 تسلط خاندان درانی ﺩﺭ قلمرﻭ افغنستان جاگیر شد ﻭ تیمور شاه پسر احمد شاه ابدالی ، مرکز ﺍمپرﺍتوﺭﯼ خوﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ قندهار به کابل ﺍنتقاﻝ ﺩﺍﺩ که پس ﺍﺯ ﺁﻥ کابل تا ﺍمرﻭﺯ به صفت خانهی مشترﮎ ﻭ مرکز یگانهگی تماﻡ ﺍفغانها پابرجا میباشد.
جغرافیاى شهر کابل:
منطقهی کابل عبارت از مجموعهئى از وادیهاى سرسبز و شاداب و پر نفوس است که ارتفاع آن از سطح دریا از هزار تا دو هزار گز (3300 تا 6500 فوت [پا]) تفاوت میکند. شهر کابل در میان این وادیهاى حاصلخیز به عرض 34درجه و 30 دقیقهی شمالى و طول 69 درجه و 18 دقیقهی شرقى در دامنهی کوههاى «آسمائى» و «شیردروازه» به ارتفاع شش هزار فوت قرار گرفتهاست. در میان کوه آسمائى (6790 فوت) و شیر دروازه (7166 فوت) شهر کابل شکل مثلثى را گرفته که رأس آن بهجانب غربى، جائى که دو کوه با هم بسیار نزدیک میشوند، قرار دارد. بین دو کوه گذرگاهى است که وادى چهاردهى (نوى کابل) را به کابل قدیم مىپیوندد و رودخانهی کابل از آن عبور میکند. در زمان قدیم اطراف شهر را حصار مستحکمى احاطه مىکرد که بهوسیلهی هفت دروازه با خارج ارتباط داشت. تماشاى این دیوار اهمیت تاریخى شهر را بهخوبى مینمایاند. از قله کوه منظرهی باشکوه و شاداب وادى، با سلسلهی کوههائى که اطراف آن را احاطه کرده بهنظر مىآید. رود کابل از میان آن با پیچ و خم جلب توجه میکند. شهر کابل که در دو طرف این رودخانه بنا شده محیطى قریب 8 میل دارد و چون دو طرف آن محدود مىشود طبعاً شهر به وسعت خود در طرف شمال و جنوب شرقى رودخانه افزودهاست.
امروزه محله شیر پور گرانترین محله کابل است که مقامات دولتی و فرماندهان مسلح در آن برای خود خانه ساخته اند.
چندول، کارته سخی، افشار، دشت برچی، تیمنی و قلعه شهاده از مناطق شیعهنشین این شهر هستند.
آب و هواى کابل:
آب و هواى کابل تابع وضع عمومى کشور افغانستان است و چون این کشور تقریباً در وسط آسیا واقع است پس عرض و طول جغرافیائى و ارتفاع و امتداد کوهها و دورى از دریا همه از عواملى بشمار میروند که در آب و هواى افغانستان تأثیر دارد. با وضع جغرافیائى که افغانستان دارد مناطق مختلف آن آب و هواى متنوع دارد و کابل هرچند از دریا بسیار دور و تابع آب و هواى برى است، معهذا توازن در فصول اربعهی آن برقرار است و هر سه ماه تغییر فصل به صورت منظم پیدا میشود. فصل بهار از ماه حمل (مارچ، اپریل) آغاز میشود و تا پایان جوزا (مى، جون) منظماً ادامه دارد. در این فصل میتوان آن را فصل نمو و انبساط خواند. هوا عطرآگین و فضا دلکش میشود و از حیث آب و هوا این سه ماه برازندهترین و نشاطانگیزترین فصلهاى کابل میباشند. از ماه سرطان (جون، جولاى) تا آخر سنبله (اگست، سپتمبر) و موقع تابستان گرمترین ایام کابل بهشمار میرود، اما گرما نه به اندازهئى است که خستهکننده باشد و مردم را از کار و فعالیت مانع گردد. در ماه میزان (سپتمبر و اکتبر) خزان آغاز مىگردد و تا پایان ماه قوس (نومبر، دسمبر) ادامه دارد. خزان فصل برداشتن محصول و جمعآورى میوه است و کابل از این حیث در این فصل امتیاز فراوانى دارد و ارزانى در همین موقع میباشد. سه ماه اخیر سال، جدى (دسمبر، جنورى)، دلو (جنورى) فبرورى) و حوت (فبرورى، مارچ) فصل زمستان کابل است که سرماى بسیار و نزول برف تا پایان آن ادامه مییابد.
کابل در جنگ های داخلی:
بر اساس تخمین سازمان ملل متحد، ۹۰ فیصد (درصد) شهر به ویرانه مبدل گشت و بیش از شصتوپنج هزار از اهالی شهر کشته و دهها هزار تن دیگر زخمی شدند. این جنگ کوچه به کوچه در شهر کابل تا تسخیر شهر وسیلهی طالبان در سال ۱۹۹۶ بلاوقفه ادامه یافت. بعد از فروپاشی حکومت کمونیستی در افغانستان گروههای رقیب افغان برای تحکیم موقعیت خویش و تصرف پایتخت وارد نبرد شدند که خسارات زیادی بر جای گذاشت و قسمتهای عمدهی شهر بر اثر راکتباران گروههای مختلف آسیب جدی وارد گردید.
آیینهای نوروزی در کابل:
مردم شهر کابل و حومه آن، در روز نوروز عمدتاً در زیارت سخی، شهدای صالحین، عاشقان و عارفان، خواجه صفا، باغ بابرشاه و زیارت ملا بزرگ جمع میشوند. در این روز در کابل دو رویداد هیجانانگیز صورت میگیرد; یکی بلند کردن جهنده (بیرق) زیارت سخی و دیگری بالا کردن توغ (علم) مندوی. برافراشتن بیرق سخی در کابل: معتقدان و اخلاصمندان علی شیرخدا، چند روز پیش از نوروز به خاطر آمادگی از تجلیل روز تولد شاه اولیا و پوش جدید علم مبارک و برافراشتن علم ترتیبات میگیرند. شب نوروز همان جا در زیارتگاه سخی شب را با منقبتخوانی در صفات امام علی و دعاخوانی به پایان میرسانند و روز نوروز که نخستین روز سال نو خورشیدی است، به ساعت 9 صبح در حالی که شهردار کابل و والی کابل و تعدادی از روحانیون و جمع غفیری از اهالی کابل حاضر هستند، علم سخی، شاه اولیا، توسط معتقدان و اخلاص مندان سرسپردهاش در میان شور و هلهله و هیجانات مردم بلند میگردد. در حین بلند شدن علم، ارکستر شهرداری کابل موزیک احترام مینوازد و از هر سو صداهای هیجانآمیز «یا علی یا علی» و صدای کفزدنهای هیجانانگیز به گوش میرسد. به خاطر این مراسم عنعنوی و دینی، رئیس شهرداری کابل و یکی از روحانیان برجسته، بیانیههایی ایراد مینمایند و ورود سال نو و این رویداد بزرگ را به همه شادباش میگویند. بعد دعاییهای خوانده میشود و از خداوند التجا میگردد که در کشور صلح و امن برقرار بوده، خیر برکت، صحت و سعادت دارین نصیب مردم گردد. مردم را اعتقاد بر این است هرگاه بیرق سخی به سهولت بلند شود، آن سال یک سال نیکو و پربرکت بوده و اگر بیرق به مشکل بلند گردد، شگون آن سال خوب نیست. بعد از این که بیرق بلند شد، کف زدنهای ممتد شادیآمیز ادامه مییابد و هر یک به همدیگر این رویداد با شکوه و نیکو را شادباش میگویند و سپس هجوم زیارت کنندگان به سوی علم آغاز میشود. هزاران نفر تلاش میورزند تا دستشان به چوب علم تماس نماید و بدینگونه از ثواب زیارت کردن برخوردار شوند. زنان دستمالهای ابریشمین و سایر تکههای قیمتی را به خاطر برآورده شدن مرادشان به پایة بیرق سخی میپیچند و هرکس تلاش میورزد که اگر بتواند توتهای را از پوش جنده برای تبریک برکند. معتقدان و اخلاصمندان مخصوص، در میان این گیرودار و کشومکش تلاش میورزند تا نظم را حفظ نموده و گذرگاهی برای زیارت کنندگان باز نمایند. در جریان این مراسم و هجوم سیل زیارت کنندگان، گاهی حادثههای ناگواری هم رخ میدهد و بعضیها زیر پا گردیده صدمههایی برمیدارند. پیش از ورود نوروز و بالا شدن بیرق، بعضی از مریضان لاعلاج و یا صعبالعلاج میآیند و در پای علم جا میگیرند، به امید اینکه سخی شاه اولیا موجب شفایابی آنان بشود. بلند کردن توغ مندوی در کابل: مندوی کابل، جای انبار و فروش مواد غذایی و ضرورتهای گوناگون زندگی مردم است. دکانداران و مردم را عقیده بر این است که پوش کردن جدید توغ مندوی و برافراشتن مجدد آن، هر ساله به روز نوروز و اعطای خیرات و نذر در این روز اول سال، باعث خیر و برکت مندوی میشود و مندوی در جریان سال خالی نمیماند. در صبح روز نوروز به ساعت 8 صبح، شهردار کابل از دفتر خویش با سایر ارکان رسمی عالی رتبه بلدیة کابل در طی یک مراسم رسمی در حالی که موترش توسط پلیسهای موتورسوار اسکورت میشود، به منظور برافراشتن توغ مندوی و بیرق زیارت سخی حرکت مینماید. او نخست به مندوی رفته توغ مندوی را بلند میکند و بعد از آن به زیارت سخی رفته در برافراشتن بیرق سخی سهم میگیرد. در مندوی همة علافان و سایر دکانداران و جمع غفیری از اهالی شهر کابل به منظور اشتراک در مراسم برافراشتن توغ مندوی، در مارکیت اساسی مندوی جایی که بر بالای دروازة ورودی آن بیرق بالا میشود گرد میآیند. توغ مندوی با یک تکه سبز پوش جدید گردیده، در میان شور و هلهله جمع انبوهی از حضار برافراشته میشود و رئیس شهرداری کابل بدین مناسبت خجسته بیانیهای ایراد مینماید و بعد توسط یک روحانی معمر دعای شکرگزاری به آرزوی خیر و برکت، صلح و امنیت ادا میشود و بعد کلچههای نوروزی و شیرچای و شیرینی نوروزی صرف میگردد.
کابل در شاهنامه:
به موجب روایات اسطوره های حماسی کهن که در شاهنامه بازتاب یافته اند ، گرشاسپ جد اعلای رستم ، جهان پهلوان معروف ، در شهر کابل عاشق پری چهره کابلی شد و توسط پیرمردی به نام «نیهاک» از پای در آمد و در یکی از دره های کابلستان به خواب مصنوعی فرو رفت و تا پایان کار دنیا همچنین در خواب خواهد بود. به موجب روایات اوستایی نطفه زرتشت در رودخانه هیرمند وجود دارد و در آخر زمان هنگامی که دنیا در را تیرگی و سیاهی ، ظلم و ستم فرا می گیرد. «سوشیانت» از نطفه زرتشت ظهور می کند و در آن هنگام فرشته ای از آسمان فرو د می آید و برای بیدار کردن گرشاسب ، از خواب طولانی سه بار می خروشد و با خروش سوم او ، گرشاسب از خواب مصنوعی در دل یکی از دره های کابل بیدار می شود و گرز خود را گرفته در کنار سوشیانت به راه می افتد و دنیای پر از ظلمت ، بیداد و ستم را پر از عدل و داد می سازد.
ماجرای پیدایی رستم:
کابل قلمروی فرمانروایی مهراب شاه کابلیست ، کسی که سرنوشت عشق دخترش «رودابه» با زال زر فرزند شام نریمان اختلال بزرگی در روبط سلطنت کابل و سیستان به وجود آورد ولی فرجامش نیک بود و با تدبیر و وساطت سیندخت همسر مهراب شاه کابلی با سام نریمان ، رودابه به عقد زال درآمد که رستم پیلتن ، پهلوان نامی ایران ثمره این وصلت بود.
ماجرای پیدایی رستم چنین آغاز می شود: زال در راه سفر به هندوستان به دربار مهراب شاه کابل حضور می یابد:
سوی کشور هندوان کــــــــــــرد رای
سوی کـــابل و دنبر و مرغ و مـــای
ز زابـــل به کــابـــل رسید آن زمـــان
گـــــــزاران و خندان دل و شادمـــــان
مهراب شاه از نزول زال و مصاحبتش خوشحال می شود و با قدردانی مقدم او را گرامی می دارد و از رای و تدبیر شاهزاده سیستانی در شگفت می ماند. میزبانان زال از موجودیت دوشیزه پری چهره ، بلند قامت ، غزال چشم و شاهدخت کابلستان «رودابه» برایش خبر می دهند:
پس پـــــــــرده او یـــــکی دختر است
که رویش ز خورشید نیکوتــــر است
ز سرتــــا به پایش بکــــــــردار عــــا
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
دهانش چـــــــو گلنار و لب نـــــاروان
زسیمین برش رسته دو نــــــــــاروان
دو چشمش بسان دو نـــــــرگس بــباغ
مـــژه تیرگی بـــرده از پــــــــــر زاغ
اگــــر مــــــاه بینی ، همه روی اوست
اگـــر مشک بـــویی همه مـوی اوست
بهشتیست سرتــــــــــــــــــاسر آراسته
پــــر آرایش و رامش و خــــــــــواسته
دل زال زر از این توصیف وسوسه برانگیز به جوش آمده و آنگاهی که هم رکابان و میزبانان ترکش می کنند ، در فکر خیال انگیز رودابه غرق می شود. هنوز فرصت تصمیم گیری را نیافته که مهراب شاه غافلگیرانه به خیمه زال بر میگردد:
همیرفت مهراب کــــــابـــــل خــــــــدای
سوی خیمه زال زابــــــــل خـــــــــــدای
زال که اکنون فکر دورنمای زندگی چون هاله مرموزی روانش را فرا گرفته ، بایست به هر وسیله ای مهراب شاه را به خود رام سازد و برایش پیشنهاد کند تا خدمتی را شاه کابل برایش واگذار شود:
بپرسید کز من چــــــه خـــــواهی بخواه
ز تخت و ز مهر و تیغ و کـــــــــــــــلاه
اما مهراب سرحد دوستی با مهمانش را کوتاه می گیرد و فقط می خواهد او را بر دور سفره رنگینس سر فراز بدارد و بس:
بدو گفت مهراب کای پادشاه
بدو گفت مهراب کـــــــــــای پـــــادشاه
سرافــــراز و پیروز و فـــــــــرمانروا
مــرا آرزو در زمــــــــانــــه یـــکیست
کـــــه آن آرزوتــــــــــــو دشوار نیست
کـــــــه آیی به شادی بــــــر خـــــان من
چــــو خــــورشید روشن کنی جــان من
چنین داد پاسخ کـــــــــه این رای نیست
بخوان تـــــو انــــــدر مرا جــای نیست
با این پاسخ دل مهراب شاه اندکی زنگار گرفت و از خیمه زال بیرون شد ، اما شمع افروخته عشق رودابه در دل زال به لهیب سوزان و سرکشی مبدل گردید:
دل زال یکـــــباره دیـــــــــــــــوانه گشت
خـــــرد دور شد ، عشق فـــــرزانه گشت
زال مدتی در مهمانی مهرابشاه باقی می ماند تا اینکه رودابه پنج کنیزک خود را به بهانه سیر و گشت لب دریا و اصلاً برای دیدار زال می فرستد.
پــــــرستندگان را ســوی گلـــــــــــــستان
فـــــرســــــتاد همی مــــــاه کــــــــابلستان
و پرستندگان در صحبتی با زال می گویند:
خــرامــــــــــان ز کــــــابلستان آمــــــــدیم
بـــــر شاه زابلــــــستان آمــــــــــــدیــــــــم
سپهبد خـــــــــرامـــــید تـــــــا گلــــــــستان
بـــه نــــــــزد کنـــیزان کـــــــــابلــــــــستان
کنیزان در نتیجه این دیدار با زال پیوند او را با بانوی خودشان رودابه موافق می یابند و به زال وعده دیدار رودابه را می دهند. شامگاهان ، زال سوار بر رخش بادپیما به در دروازه کاخ رودابه نزول می یابد و تا سحر با رودابه به راز و نیازهای عاشقانه می پردازد و قول و قرار ازدواج با هم می دهند:
بـــدو گفــــت رودابـــــــــه مــــــــن همچنین
پــــــذیرفـــــــتم از داور کیش و دیــــــــــــن
کـــــــــه بــــر مــــــن نباشد کسی پـــــادشاه
جــــهان آفـــــــــرین بــــــر زبـــــانم گــــواه
زال با موبدان به مشورت می پردازد و مصلحت را در آن می بیند تا ماجرا را توسط قاصدی به نزد پدرش سام نریمان به سیستان بفرستد. سام از شنیدن پیام زال در حیرت می افتد و پاسخ نامه فرزندش را چنین می دهد:
همی گفت اگــــر گـــــویم ایــــن نیست رای
مکــــن داوری ســـــــــــوی دانش گـــــرای
و گـــــــــویم آری و کـــــــــــــامت رواست
بپرداز دل را بـــــــدانـــچت هــــــــــــواست
از ایـــــن مـــــرغ پـــــرورده و دیـــــو زاد
چگـــــــــونه بـــرآیـــــــد همانــــــــــــا نژاد؟
گشاده تـــــــر آن باشد انـــــــــدر نــــــــــهان
چـــه فــــرمــــــان دهد کــــــردگـــــار جهان
سیندخت ، مادر رودابه که هنوز از این مهرورزی ها بی اطلاع هست فرستاده زنی را از سوی زال به نزد رودابه دستگیر می کند و موی را می کند ، تا بگوید چه اسراری در میان است. رودابه خود بی هیچ تردید و گمانی همه داستان را به مادرش بیان می کند ، اما سیندخت که خودش روزگار جوانی و عشق را دیده و با قهر و غضب های مهراب شاه نیز آشنایی دارد ، قلبش به سختی تکان می خورد و می گوید:
شود شـــــــاه ایــــــــران بـــــدیــــن خشمناک
ز کـــــــــابل بـــــــــرآرد به خـــــورشید خاک
آنگاهی که مهراب شاه از دلدادگی دخترش با زال آگاه می شود ، در خود می لرزد و می خواهد همهمه بی انظباطی خانواده اش را با ریختن خون رودابه جبران نماید:
اگـــــــر ســــــام یـــــــل بــــــــــا منوچهرشاه
بیایــــــند بــــر مــــــــا یـــــــــکی دستــــــگاه
ز کـــــابل بـــــــرآیـــــد بـــــه خــــورشید دود
نمـــــــاند بـــــــــریــن بـــــــــوم کشت و درود
چنـین گفـــــــت سیندخت کـــــــای پــــــــهلوان
ازیــــــــن در مــــــــگــــردان بخیره زبـــــــان
ز زال گـــــــرانـــــــمایه دامــــــــــــــاد بــــــــه
نباشد هــــــمی از کـــــــــــــــهان و ز مــــــــــه
کـــــــــــــــه بــــــــاشد کــــــه پیوند سام ســوار
نـــــــــخواهــــــــد از اهـــــــــواز تـــــاقندهـــار
هــــــر آنـــــــگه کــــه بیگـــانه شد خــویش تــو
بـــــود تــــــیره روی بـــــــد انـــــــــــدیش تــــو
تعبیرهای وساطت گرانه سیندخت هر چند در مهراب شاه بی تأثیر نمی ماند ، اما می خواهد تا رودابه را به حضورش بیاورند ، سیندخت سخت می ترسد که هنگامه قهر و غضب مهراب شاه گزندی به جان نازک رودابه نرسد:
بـــــدو گفـــــت پیمــــــانت خـــــواهــــم نخست
کــــه او را ســـــــپاری بـــــــه مـــــن تندرست
و زان چــــــــون بهشت بــــــرین گلــــــــــستان
نــــــــــگـــــــردد تــــــــهی روی کــــــــابلستان
خشونت مهراب شاه بر سر همین قضیه به گوش شاه سیستان می رسد ،منو چهر به سام پدر زال که سپهبد سیستان است می گوید:
به هـــــندوســـــــتان آتش انــــــــدر فــــــــروز
همه کـــــــــــــاخ مــــــــهراب کــــــابـــل بسوز
بـــــــــرآمـــــــد همه شهر کـــــــــــابل به جوش
و ز ایـــــــــــوان مــــــــهراب بـــــرشد خروش
زال وضعیت پیش آمده را درک کرده و لازم دانست تا موقتا کابل را ترک گوید:
خـــروشان ز کـــــــابـــــل هــــــمی رفــت زال
فــــــــــرو بـــــــرده لنج و بــــــــــرآورده بـــال
هــــــــــمی گفــــــــــــت اگـــــــــر اژدهـای دژم
بیاید کـــــــــه گیـــــــــــتی بسوزد بــــــــــــه دم
چـــــو کــــــابلســـــــــتان را نـــــــــخواهد بسود
نخستین ســـــــــــــر مـــــــــن بـــــــــــباید درود
سام موقع آن را می یابد به کابلستان لشکر کشد ، به همین منظور سیستان را به قصد حمله به مهراب شاه کابلی ترک می گوید. سپاه زال و سام در میانه راه با هم مقابل می شوند و زال پدر را از پایداری و تحمل خود اطمینان می دهد:
هـــنر هست و مــــــــردی و تیغ و یــــــــــــــــلی
یـــــــــکی یـــــــــار چـــــــــون مـــــــهتر کـــابلی
نشستم بـــه کــــــابــــــل بــــــه فـــــرمـــــان تــــو
نـــــــگه داشـــــــتم رای و پیــــــــــــمان تـــــــــــو
بـــــــــــه اره مــــــــیانم بـــــــــدو نـــــــــــیم کــــن
ز کـــــــــابـــل مپیمای بـــــــــا مـــــــــن سخــــــن
بکــن هــــــر چـــــه خــــواهی کــه فرمان تراست
بــــه کــــابـــل گــــزنــــدی بــــود آن مـــــــراست
کــــنون چنـــــبری گشـــــــــت پشت یـــــــــــــــلی
نــــــــتابم هــــــــــــمی خنــــــــــجر کـــــــــابـــــلی
در ارایه های زال دیده می شود که او درگیری را بین سام و مهراب شاه کابلی گزندی برای خود می داند ، اما همین که خبر آمادگی رزم آوران سیستان به دربار کابل می رسد باز هم پادرمیانی سیندخت مساله را به سوی توافق و تفاهم سوق می د هد و همین است که آفتاب اقبال ایران طالع می گردد و زمینه ظهور رستم روئین تن فراهم می آید.
آنگاهی که کیقباد به جنگ افراسیاب آماده می شود ، رستم در کابل به سر می برد و این سپه سالار ایرانی سپاه رزمی قباد را از شهر کابل فراهم می آورد و هم در رکاب یکدیگر عزم مقابله در برابر سپاه توران را می کنند:
بیک دست مـــــهرای کــــــــــــابل خـــــــــــــــــدای
بیک دست گســـــــــــتتهم جــــــــــــنگی بــــــــــپای
بـــــــــه پــــــــــــیش ســـــــــپه رستم پـــــــــــهلـوان
پس پشت او ســــــــرگــــــــــشان و گــــــــــــــــوان
پــــس پشتــــــــشان زال بــــــــا کــــیقـــــــــــــــــباد
بــــــیک دست آتـــــــش بـــــــــــیک دســـــــــت باد
به قول روایات شاهنامه عمده ترین وقایع جنگی و تدابیر برای ایران در کابل و زابل تدارک شده اند.
افراسیاب به ایران لشکر کشیده است ، رستم در کابل نیست ، کاووس سراسیمه و هراسان به دنبال سردار جنگی و فراهم آوردن لشکر قوی برای مدافعه می رود. سیاوش که از فتنه نامادریش (سودابه) خسته و اندوهگین است به صورت داوطلبانه حاضر می شود تا مشکل پدرش را حل کند و روی به آوردگاه تورانین می نهد:
ســــــیاوش از آن دل پــــــر انـــــــــدیشه کـــــــــرد
روان را از انــــــــــدیشه چـــــــــون بیشه کــــــــرد
بـــــــدل گفـــــــت مـــــــن ســـازم ایــــــن رزمـــگاه
بــــــخوبی بگـــــــــویــــــم بـــــــخواهـــــــــــم ز شاه
مـــــــگر کــــــــــــم رهـــــــــــــایی دهـــــــــــد دادگر
ز ســــــــــــــودابه و گفــــــــــــــــــــتگوی پـــــــــــدر
ز زابـــــــــــــل هــــــــم از کـــــــابــــــل و هــــندوان
ســـــــــپاهــــــی بـــــــــــــرفتند بــــــــــــا پــــــــهلوان
سیاوش سپاه افراسیاب را به سختی شکست می دهد و از بلخ تا ساحل جیحون اردوگاه می آراید.
زیبایی طبیعت کابل در شاهنامه:
سیا وش فرزند کاووس شاه ایران به دلیل پیشامدهای ناگوار خانوادگی مجبور می شود از آ مودریا گذشته و به خاک توران پناهنده شود ، در آن سوی دریا مناظر زیبای طبیعت و گل های خودروی و گیاهان دشتی توجه اش را جلب می کنند ، او این مناظر را در کابلستان دیده است. سیاوش که از کودکی تا جوانی تحت تربیت جهان پهلوان رستم در زابل و کابل بسر برده ، با دیدن این مناظر خاطره های رستم در ذهنش تداعی می شوند و به یاد وطن اشک در چشمانش حلقه می زند:
همه شـــــهر از آواز چــــــــــــنگ و ربـــــــــــــــاب
هــــــمی خفته را سر بـــــــــــــــرآمـــــــد ز خـــــواب
همه خـــــــــــاک مشکین شد از مشک تـــــــــــــــــــر
هــمه تــــــــازی اســـــــــــــــپان بــــــــــرآورد پــــــر
ســــــیاوش چــــــــــــو آمــــــــــد آب از دو چـشـــــــم
بـــــــبارید و ز انــــــدیشه آمـــــــــد بـــــــــه خشـــــــم
کــــه یــــــــــــادش آمـــــــــد مـــــــرز کــــــابلســـــتان
بیا راسته تــــــــا بـــــــــــــــــــه زابــلســــــــــــــــــتان
همه شــــــــهر ایــــــــــــرانش آمــــــــــــــــد بـــــــه یاد
هـــــــــمی بــــــــرکشید از جـــــــــــــــــــــگر سرد باد
سیاوس با صد نفر از سواران خویش از جیحون عبور نموده ، به ترمذ و سپس سوی چاچ (تاشکند) که مقر فرماندهی افراسیاب است مواصلت می نماید ، و با استقبال و شادمانی از سوی درباریان توران مواجه می شود ، پس از ازدواج با فرنگیس دختر افراسیاب روزگار شادمانی اش دیر نمی پاید و از سوی گروهی تورانی به قتل می رسد. رستم و سیستان از مرگ سیاوش اطلاع یافته و خود را به کابل می رساند و به منظور خونخواهی سیاوش لشکری را در کابل آماده ساخته و به توران حمله ور می شود:
بیک هفـــته بــــــــا ســـــــــــوگ بـــــــــــــود و دژم
بـــــــــــــــه هشــــــــــتم بـــــــرآمــــــــد ز شیپور دم
ســـــــــپه ســـر بــــــــــه سر بــــــــــــــــــر در پیلتن
ز کشمیر و کــــــابــــــل شدنــــــــــــــد انجـــــــــــمن
شاهنامه تصویر نیکویی از تدبیر ، غیرت و شجاعت مردم کابل اریه می دهد. اگر مشکلی اجتماعی رخ داده همه به مشاوره پرداخته تا راه حل مشترک یافته شود و اگر حمله خارجی به خاک ایران صورت گرفته است کابلیان نخستین مشتی بوده اند که بر فرق مهاجمان فرود آمده اند و سپاهیان کابلی نخستین گردان های دفاعی را در برابر دشمن ایجاد کرده اند.
به پادشاهی نشستن کیخسرو :
داستان به پادشاهی نشستن کیخسرو در کابل توام با کار و تلاش در جهت سازندگی و تامین عدالت و داد در ایران و جهان است:
بهر جـــــــــای ویـــــــــــــرانـــــــــــــی آبـــــــــاد کرد
دل غــــــــمگنان از غــــــــــــــــــم آزاد کــــــــــــــــرد
ای ابــــــــــــــــر بــــــــــــــــهاران بـــــــــــیاورد نــــم
ز روی زمین زنـــــــــــگ بــــــــــــــــزدود و غــــــن
جــــــهان شد پـــــــــــــر از خـــــــــــــوبی و ایمنــــــی
ز بـــــــــــد بسته شد دســــــت اهــــــــــریمنـــــــــــــی
ابـــــــــا زال ســـــــــــــام نـــــــــــریــــــــــــــــمان بهم
بـــــــــزرگان کـــــــــابــــــــــل همه بیش و کـــــــــــــم
چـــــــــــو آگــــــاهـــــــی آمــــــد بــــه نـــزدیـــک شاه
کــــــــه آمــــــــد بــــــــه ده رســـــتـــــم نیکــــخـــــواه
و باز می بینیم که کیخسرو به منظور تامین ثبات در ایران لشکر نیرومندی می سازد که ارکان مهم فرماندهی آن از پهلوانان و جنگاوران ایرانی از جمله کابلی ، کشمیری ونیمروزی تشکیل می دهد:
ز کشمیر و از کـــــابـــــــــــــل و نیــــــــــــــــــمروز
هــــمه ســــــــــر فـــــــــرازان گیــــــــــتی فــــــــروز
درفشـــــی بســــــــــــــــــان دلاور پــــــــــــــــــــــــدر
کـــــــــه کـــــس را نــــــبودی ز رســـــــــــــــتم گــذر
حمله افراسیاب به ایران در نبود کاووس :
زمانی که افراسیاب بر ایران حمله نموده و سپاه ایران را پراکنده و بخشی از مردم آن را به بردگی و اسارت تورانیان کشانیده است و از کاووس خبری در دست نیست ، در این هنگام مردم کابلستان و زابلستان و هندوان به منظور دفاع از خاک شان به دور رستم متشکل شده اند:
یـــــــــکی مــــــــــوبــــــدی رفـــــــــــت و پیمود راه
بـــــــــــر پـــــــور دســـــــتان یــــــل کینه خـــــــــواه
فــــــــــرستاد هـــــــر ســــــــو بـــــــه هـــر کشوری
بیامـــــــد بـــــــــه هــــــــــر جـــــــــایـــــــگه لشکری
ز زابـــــــــــل هــــــــــــم ز کــــــــــابـــــــل و هندوان
ســـــــــپه جـــــــمله آمـــــــــــد بــــــــــر پـــــــــــهلوان
کاموس کشانی عزم ویرانی کابل و زابل را می نماید ، اما کابل مدافعی چون رستم تهمتن دارد که نمی گذارد که زادگاهش ویران و جولانگاه دشمن گردد ، کاموس می گوید:
بـــــــــه زابــــلســـتان و بـــــــه کـــــــابلســـــــــتان
نــمانـــــــد نـــــــــه ایـــــــــــوان و نـــــــــه گلــــتان
نیــــــــندازد از دســــــــت گـــــــــوپـــــــــــــــال را
مــــــــــــگــــر کـــــــــم کـــــــند رســـــــــتم زال را
بــــــپایـــــان شـــــد آن رزم کـــــــامــــــوس گــــرد
هـــمی شـــــــد کــــــــه جــــان آورد ، جـــــان سپرد
تنش را به شمشیر کــــــــردنـــــد چــــــــــــــــــــاک
ز خـــون غـــرقــــــه شـــــد زیـــر او سنگ و خاک
پس از مرگ کاووس که آغاز شوربختی برای دانسته می شد و با بار بستن کیخسرو از ایران ، مردم باز هم به دور رستم و زال متحد گردیدند:
بـــــباید شـــــــــد ســــــــــــوی زابلســـــــــــــــــــتان
بـــــــــــــــه پیش سپهدار کـــــــــابلســــــــــــــــــــتان
ســــــــتاره شـــــــناســـــــــان کــــــابلســـــــــــــــتان
هــــــمان پـــــــاک رایــــــــــان زابلســــــــــــــــــــتان
بــــــــــیاریــــــــد از ایـــــــــن در یــــــــــــکی انجمن
بـــــه ایـــــــــران خـــــــــــــرامــــــــیده بـــــا خویشتن
ز زابــــــل بـــــــخوان و بــــــــه کــــــابـــــل بـــخواه
هـــــمی تـــــــا بـــیایـــــــــند بــــــا مــــــا بـــــــــه راه
هـــــمه ســـــــــوی دســـــــــــتان نـــــــــــــهادند روی
ز زابــــــــل بــــــــــه ایـــــــــــــران نــــــــهادند روی
بعد از مرگ کیخسرو ، زال پدر رستم منشور سلطنت را به نام رستم اعلام می کند که حوزه اقتدار آن شامل حدود زیر بوده و در این میانه کابل موقعیت مرکزی را دارا بوده است:
ز بـــــــــهر ســـــپهبد گـــــــــــــــو پــــــیلـــــــــــــــتن
ســـــــــتوده بـــــــــــــــه مـــــــــــردی بــــــــه انجمن
کــــــــــــه او بــاشد انـــــــــدر جــــــــــــــهان پیشرو
جــــــهانـــــــدار و بــــــــــــیدار و ســـــــــالار نــــــو
ز زابلســـــــتان تــــــــا بــــــــدریــــــــای ســـــــــــند
هــــــــمه کـــــــابـــل و دنبر و مـــــــــــای و هـــــــند
دگــــــــــــر ســت و غــــــــزنین و کـــــــابلســـــــتان
روارو چنــین تـــــــــا بــــــــــه کــــــــابلســـــــــــــتان
نـــــــــــهادنـــــــــد بــــــــر عــــــهد بــــــر مــــهر زر
بــــر آیــــــــین کــــــــــــــیخسرو دادگــــــــــــــــــــــــر
اسفندیار فرزند گشتاسپ یکی دیگر از پهلوانان کابلستان می باشد که در مقابله با دیوان و پهلوانان ایرانی کارنامه هایی را به نامش رقم زده اند ، از جمله با رستم جنگیده است:
ورا هــــــــــــــوش در زابلســـــــــــــــــــتان بــــــــــود
ز چـــــــــــــــنگ یــــــــــل پـــــــــــور دســــــــتان بود
نبیند بـــــــــــر و بــــــــــــــوم زابلســـــــــــــــــــــــــتان
نبیند کس او را بـــــــــــه کـــــــابلســــــــــــــــــــــــــتان
در غرب شهر کابل جایی به نام قلعه اسفندیار وجود دارد که بعید نیست که این نام بالای مخروبه های یک قلعه کهنه و بر مبنی اسطوره پهلوانی اسفندیار گذاشته شده باشد. گشتاسب بر فرزندش اسفندیار در نصیحتی می گوید از فکر حاکمیت بر قلمروی رستم برحذر باشد:
کـــــــــه او راســــــــت تــــــا هســـــــت زاولســـــتان
هـــــــمان بســــــت و غــــــزنین و کـــــابلســـــــــــتان
بــــــــه شاهـــــــــی ز گشــــــــتاســــــــــب راند سخن
کـــــــــــه او تـــــــــــــــاج نـــــــــو دارد و مـــــــا کهن
شفاد و مـــــــــــــــــــــــــــرگ رســـــــــــــــــــــــــــــتم
شغاد از پشت سام و کنیزکی زاده شده و آنگاهی که بزرگ می شود و از تقرب رستم و اعزاز او در نزد بزرگان دودمان احساس عقده و کمبودی می کند و در فکر نابودی رستم راه و چاره می اندیشد و در میان سلطنت زابل و کابل نیز درز و نفاق ایجاد می کند. سپهدار کابل دخترش را به عقد شغاد در می آورد. شغاد از سپهدار می خواهد تا ظاهراً او را آزارمند ساخته و به ترک کابل وا دارد و در یک محفل که می و رامشگران شاه کابل را به مستی آورده اند چنین صحنه نمایشی را راه می اندازد:
ز خـــــــــــــــواری شـــــوم ســـــــــوی زابلســـــــــــــتان
بــــــــــــــنالم ز ســـــــــــالار کــــــــــــــــــابلســـــــــــتان
چــــــــــــه پیش بــــــــــــــــــرادر جــــــــــــه پیش پـــــدر
تـــــــــرا نـــــــــــاسزا خــــــــــــــــوانــــــــم و بــــــــدگهر
شغاد این صحنه را به خانواده زال و رستم در زابلستان انتقال می دهد ، زمانی که نزد پدر می رسد بعد از نوازش پدرانه از شغاد می پرسد:
چـــــــــــگونـــــــــــه است کــــــــــار تـــــــــــو بـــــا کابلی
چـــــــــه گــــــــــویـــــد وی از رســــــــــــتم زابـــــــــــــلی
چنین داد پـــــــاسخ بـــــــــــه رســــــــــــتم شــــــــــــــــــغاد
کــــــــــــه از شـــــاه کـــــــابـــــــل مــــــکن نیز یـــــــــــاد
مـــــرا بــــــــــــر ســــــــر انجمــــــــــــن خــــــار کـــــرد
هـــــــمان گــــــــــوهـــــــــر بــــــــــد پــــــدیــــــدار کــــرد
نـــــــــــه فــــــــــــــرزند زالــــــــــی مــــــــــــــرا گفت نیز
دگـــــــــر هســـــــــتی او خــــــــــــــود نــــــــــیرزد به چیز
از این گفته ، رستم به خشم آمد و می گوید که تخت و بخت شاه کابل را برهم می زند و شغاد نابکار را بر تخت کابل می نشاند و بلافاصله لشکری ترتیب نموده و به جانب کابل رهسپار می شود. زمانی که رزم آوران آماده حرکت به کابل گردیدند ، شغاد مخفیانه به یر لشکر رستم می گوید:
بــــــــیامــــــد بــــــــــر مــــــــرد چـــــــــــــــــــنگی شغاد
کــــــه بــــــــــــــــا شاه کـــــــــابـــــــــل مـــــــکن رزم یاد
کــــــه گـــــــر نــــام تــــــــــو نــــــــویســـــــم بـــــــــه آب
بـــــــه کـــــــابـــــل نـــــیابــــــد کس آرام بــــــــه خــــواب
بــــــیارد کـــــــنون پیش خــــــــــواهشــــــــــگـــــــــــــران
ز کـــــــــــابل گـــــــزیده فـــــــــــــــــــــراوان ســـــــــــران
چنین گفت کــــــــه رســــــــــــتم کـــــــــه ایـــــن اســـت راه
مــــــــرا خــــــــود بـــــــه کــــــابــــــل نــــــباید ســـــــــــپاه
شاه کابل پس از حرکت شغاد به سوی زابل عمله و فعله زیادی را به نخچیرگاه می فرستد تا در مسیر راه رستم و همراهانش چاه بکنند و دهن چاه ها را با چوب و خس بپوشانند:
ســـــــراســـــر هــــــمه دشــــــــت نخچیرگــــــــــــــــــــــــاه
هـــــــــمه چـــــــــــــاه کــــندنــــــــد در زیـــــــــــــــــــــر راه
سپهدار کـــــــابـــــــــــــل بـــــــــیامــــــــــد بـــــــــه شـــــــــهر
زبـــــــــان پـــــــر ز نـــــــــوش و روان پـــــــــــــــر ز زهر
سپهدار کابل با رستم روبرو و از اسپ پیاده می گردد ، سرش را برهنه و دست بر سر گرفته موزه از پای می کشد و به زاری می پردازد و از مژگان اشک خونین می بارد و از کرده شغاد پوزش می خواهد:
بـــــبخشید رســــــــــــــتم گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــناه ورا
بـــــــیفـــــــــــــــزود از آن پـــــــــایـــــــــــــــــــــــــــــگاه ورا
بـــــــــر شهر کــــــــــــابل یــــــــــکی جـــــــــــای بــــــــــــود
ز سبزه زمینش دل آرای بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
شاه کابل در این سبزه زار برای رستم خرگاه آراست و می و رامشگران خواست و در حین گرمجوشی به رستم پیشنهاد کرد که نخچیرگاه جای مناسبی برای سیر و تماشا و شکار است و باید بدانجا بروند:
ز گفـــــــــتار او رســــــــــــــــتم آمـــــــــــــــــــــــــــــد به شور
از دشت پـــــــــــــر آب و آهــــــــــــــــــــــــــو و گـــــــــــــــــور
بــــــــزد گـــــــــــــــــــــــــــام رخـــــــش تـــــــــــــــگاور به راه
چنین تــــــــــا بـــــــیامـــــــــد میان دو چــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
چـــــــــــو او تـــــــــــنگ شــــــــد در مــــــــیان دو چــــــــــــــاه
ز چـــــــــــــنگ زمــــــــــــــــــانه هـــــــــمی جســــــــــــت راه
دو پــــــــــــاییش فــــــــــــرو شــــــــد بـــــــه یــــــــک چاهسار
نبد جــــــــــــای آویـــــــــــــــــزش و کــــــــــــــــــــــــــــــارزار
بــــــــــــــــــــــدریـــــــــد پــــــــــــــــــــــــــــهلوی رخش سترگ
بــــــــــــــــــــرد پــــــــــــــــای آن پــــــــــــــــهلوان بـــــــــزرگ
بـــــــــــه مــــــــــردی تـــــــــن خـــــــــــــــویش را بـــــــر کشید
دلــــــــــــیر از بـــــــــــــــن چـــــــــــــــاه ســـــــــــــــــر برکشید
رستم از چاه بیرون آمد و شغاد را در برابر چشمان خود دید و دانست که این فتنه کار اوست ، او را صدا زد و گفت که ای بدبخت این کار توست و تو بدخواه منی و شغاد پاسخ داد که: «گردون گران ترا داد داد».
هـــــــــــــــــــــــمانـــــــــــــگه سپــــــــهدار کـــــــــــــــــابل ز راه
ز دشــــــــــــــت آمـــــــــــــــــــد بــــــــــــــــــــه نخچیرگــــــــــــاه
سپهدار کابل از ماجرا می پرسد و می گوید که پزشک بیاورند و به رستم می گوید که خستگی ها رفع می شوند اما نباید رخ مرا به خوناب بشویی. رستم از دارو و پزشک وی نفرت نشان داده و از دسیسه های ناجوانمردان در قتل کیقباد و سیاوش سخن گفت و افزود که اگر دام شما در قتل من کارا بود ، اتقام خون مرا فرامرز جهانسن (پسرش) می گرفت. رستم از شغاد می خواهد که تیر و کمان را آورد و رستم خشمگین تصمیم گرفت تا به ناجوانمردی های برادر بد آینش خاتمه دهد. شغاد در پس کنده چنار کهنسال میان تهی پنهان می گردد ، اما تیر رستم او را با درخت یکجا می دوزد. با آنکه دل رستم از غصه به تنگ آمده می گوید که: «از این بیوفا خواستم کین خویش»
ایــــــــــــــــن و جـــــــــــــــــــــانش بـــــــــــیامــــــــــــــد ز تــــن
بــــــــــــــــر او زارگــــــــــــــــــریــــــــــــــــان شــــــــدند انجمن
خــــــــــــــــــــــروشی بـــــــــــــــــرآمــــــــــــــد ز زابلســـــــــتان
ز بـــــــــــــد خـــــــــــــــواه و از شـــــــــــــاه کـــــــابلســــــــــتان
فــــــــــــرامـــــــــــــــرز چـــــــــــون پیش کــــــــــــابــــــل رسید
بـــــــــــــــــه شهــــر انــــــــــــدرون نــــــــــامـــــــــــــــداری ندید
گــــــــــــریــــــــزان هــــــــــمه شــــــــهر ویـــــــــــــــــــــران شده
ز ســـــــوگ جـــــــــــهانــــــــــــگیر بــــــــــریـــــــــــــــــــان شده
ز کـــــــــابلســــــــــتان تــــــــــــا بـــــــــه زابلســـــــــــــــــــــــــتان
زمـــــــــــین شـــــــــــد بـــــــــــــــــه کـــــــــردار غلغلســــــــــــتان
پیکر رستم در میان کفنی از پرچم ایران با عطر گلاب و کافور و تابوت ساج با مراسمی شاهانه طی دو روز از کابل به زابل رسید و در میان شور و نوای مردم در میان باغی به خاک شپرده شد. با مرگ رستم ماجراهای جنگی پایان نیافت و فرامرز به خونخواهی جهان پهلوان عزم کابلستان نمود:
ســـــــــــــــپاهــــــــــی ز زابـــــــل بـــــــــــه کــــــــــــــــابل کشید
کــــــــــــــه خــــــــــــــــورشــــــــــــــید گشــــــت از جــهان ناپدید
چـــــــــــــــــو آگـــــــــــــــــــاه شد شـــــــــــاه کـــــــــــــــــــابلستان
از آن نــــــــــــــامــــــــــــداران زابلســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتان
سپاه پــــــــــــــــــراگـــــــــــــنده را گــــــــــــــــــــرد کــــــــــــــرد
زمین آهنین شــــــــــــــــــــد ، هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا لاژورد
مقابله فرامرز با شاه کابل آغاز شد ، از تصادف ابری پیدا گردید و باران و مه ، زمین و آسمان را در خود فرو برد ، اما فرامرز جایگاه و موقعیت شاه کابل را درست زیر نظر داشت:
ز کـــــــــــــــــــــــردار ســــــــــــواران ، جــــــهان تــــــــــــار شد
سپهدار کــــــــــابـــــــل گــــــــــــــرفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــتار شد
پــــــــــــــراکــــــــــــــــتنده گشـــــــــــــت آن ســـــــــپاه بــــــزرگ
دلــــــــیران ایـــــــــــــــران بــــــــــــــــــــه کــــــــــــــــــردار گرگ
تــــــــــــــــــــــــن مــــــــهتر کـــــــــــــابــــــــلی پــــــــــــــر زخون
فــــــــــــــــگنده بـــــــــــــه صندوق پــــــــــــــــــیل انــــــــــــــدرون
شاه کابل را به چاه شغاد ، حفره هایی که خودش برای رستم کنده بود ، بردند و او را دست بسته در چاه آویختند و چهل تن از اطرافیان شاه را آتش زدند و مرده شغاد را در میان درختان نیز به آتش سپردند.
چــــــــــــــو روز جــــــــــــفا پیشه کـــــــــــــوتـــــــــــــاه کــــــــرد
بــــــــــــــــه کـــــــــابـــــل یـــــــــــکی مــــــــــرد را شــــــــاه کرد
از آن دودمــــــــــــــان بـــــــــــــــه کـــــــــــــابـــــــــــل نـــــــــــماند
کــــــــــــــــه منشور تـــــــــیغ ورا بـــــــــــــرنــــــــــــــــــــــــخواند
مردم زابلستان یک سال در سوگ پهلوان نامی خود فرو رفتند و جامه سیاه بر نت کردند.
در شاهنامه از شمشیر و خنجر کابلی فراوان سخن رفته است. این شمشیرها و نیزه ها ابزار جنگی پهلوانان و مدافعان رزم های ملی بوده اند. گاهی مژه زیبا رویان را با خنجر کابلی تشبیه نموده و جای دیگر کارایی شمشیر کابلی را در مقابله های داد و بیداد سرنوشت ساز خوانده است. به چند نمونه توجه کنید:
بـــــــــــــــــگو تــــــــــــــا ســـــــــوار آورم زابــــــــــــــــــــــــلی
کـــــــــه بــــــــــاشــــــــد بـــــــــــــــا خنـــــــــــــــجر کــــــــــابلی
ســـــــر مــــــــــژه چــــــــــــون خـــــــــــــــنجر کــــــــــــــــــابلی
دو زلفش چـــــــــــــــــــو پــــــــــــیچان خــــــــــــــط بــــــــــــابلی
بــــــــندید یـــــــــــــــــــکسر مـــــــــــــــــــــــیان یـــــــــــــــــــــلی
بــــــــــــا گــــــــــــرز و بــــــــــا خـــــــــــــــــنجر کــــــــــــــابلی
کـــــــــــــنون چـــــنبری گشـــــــــــت پشـــــــــــت یــــــــــــــــــلی
نــــــــــتابم هـــــــــــــمی خــــــــــــــنجر کــــــــــابــــــــــــــــــــــلی
بــــــــــــه یــــــــــــک روی بـــــــــر لشـــــــــــــــکر زابــــــــــــلی
زره دار و بــــــــــــــــــا خـــــــــــــــــــنجر کــــــــــــــــابــــــــــــلی